می گویند سفر کردن درمان است. شفا می بخشد. کاتالیزور و تسهیل گری ست که به پروسه ي کشفِ خویشتنِ خویش سرعت می بخشد. بالابری را می ماند که ما را می رساند به ارتفاعی بلندتر برای برخورداری از نگاهی فراگیرتر و غنی تر.
اگر به درکِ معنای یکپارچکی و ادغام زندگی های گذشته باور داشته باشیم، خواهیم دید که مسافرت کردن در سرعت بخشیدن به بازیابی روح (فرایند فراخوانی اطلاعات موجود در روح و ضمیر) نقشی عظیم ایفا می کند. به عنوان مثال، بر اساسِ اين باور می توان گفت که شاید در زندگی های قبل – صد ها و هزاران سال پیش- ما یک سامورایی ژاپنی، کشاورزی آلمانی، دریانوردی سنگالی و یا شاهزاده ای مصری بوده ایم.
وقتی سفر می کنیم روح ما با آگاهی جمعی ارتباط پیدا می کند و در سطحی عمیق تر به خاطر می آورد ریشه های تاریخی خویش را و این در مثل به این میماند که روح ما تکه های گمشده ی خودش را پیدا می کند.
شاید ما نتوانيم به طورِ عقلاني از اين نوع طرزِ تفكّر و بينشِ كهن دفاع كنيم، اما وفتی راه می افتیم و به عنوان یک توریست به سفر می رویم پیوندی نادیدنی، ارتباطی نا گفتنی و غير قابل توصيف را با جاهای خاصی حس می کنیم که ما را به تفکر و درون نگری دعوت می کند. امواجی خاص و بطور محسوس قوی را حس می کنیم و در مکان هایی صلح و آرامشی را تجربه می کنیم كه با واژه گان نمي شود شرح داد.
من خود حسی از این دست را در ژاپن، آلمان و بوسنی تجربه می کردم و می دانستم که بخشی از من با این مکان ها آشناست و ارتباطی قدیمی و معنوی دارد.
مسافرت کردن یاریمان می دهد تا بخش هایی از پاره های روح مان را از جاهای مختلف جمع آوری کنیم و می بردمان به سمت و سویی که یکپارچگی (Self Integration) نام گرفته است. این همان اشتیاق ما به ادغام و بهم بافتن جنبه های پاره پاره روح است. تجارب زندگی و عمرهای گذشته می رساندمان به نوعی از یکپارچگی و یگانگی. راهی برای رسیدن به تجربه تمامیت.
سفر، ارتباط ما را از فضاهای آشنا قطع می کند. از اشخاص، عادت ها، رورمره گی ها و همه ی آنهایی که ما دايمآ سرو کارمان صبح تا شام با آنها بوده است. مسافرت کردن به نوعی جداشدن، دورشدن از هر آنچه آشناست و قدم نهادن به وادی ناشناخته هاست. بارقه ای ست برای آفریدن و می تواند نگاه ما را نسبت به زندگی تغییر دهد. دعوتی ست تا دوباره بازی کنیم. آنچه که بیش از هر چیز در جنب و جوش و تقلا، فشار و شلوغی سرکوب شده است. فرصتی است برای دیدن، جور دیگری دیدن، با آدمهای جدید، فرهنگ ها، ایده ها و روش های متفاوت زندگی کردن. راه که بیفتیم، سفر ما را به جاهایی دور می برد که می توان با آدم های گوناگون آشنا شد، به داستانشان گوش داد و حیرت کرد از اینهمه شباهت وقتی که در عمق به جوهره مشترکمان دسترسی می یابیم.
بسیاری از ما هنوز در نهادمان، بدوی و صحرا نشین و دوره گردیم، اما به خاطر خانواده، مسولیت ها و تعهدات شغلی به یک کُدِ پُستي مدت زمان درازی است که چسبیده ایم.
به مسافران زیادی در طول این سفر بر خوردم که پاسخ هایشان به این سوالم که چگونه شما می توانید برای مدتی طولانی سفر کنید متفاوت از دیگری بود، اما همه جواب ها خلاصه می شد گِردِ محور گوناگونی اُولویت های آدمیان.
منابع ما چه از نظر وقت و چه منابع مالی (پول) محدود است، اما اگر اولویت ما سفر کردن باشد در مقایسه با مالکیت بسیاری چیز ها و یا خریدن این چیز و آن چیز، حقّ تقدم را به مسافرت می دهیم و از لذت داشتن خیلی چیز ها صرف نظر می کنیم. در اینصورت ما انتخاب کرده ایم که در این فرصت اندک حیات، دل به دریا بزنیم و با آزادی بیشتری هر کجا می خواهیم برویم و نگران این نباشیم که بعد از سفر چه کنیم!
شمار زیادی از کسانی را که در این سفر ملاقات کردم، ماجراجویانی بودند که نه پولدار بودند و نه طالب رفاه، اما با اراده ای قوی و شوقی باور نکردنی، به ندای دل آری گفته، به راه افتاده و توانسته بودند فراتر از امکانات تعریف شده، به مکانهایی که فرا خوانده شده بودند سفر کنند و توشه تجربه بر گیرند.
ذکر نکته ای را در اینجا ضروری می دانم و آن اینکه سفر لزوما نباید به مکان های عجیب و غریب و گرانقیمت باشد، در آغاز حتی می توان در محدوده ی جغرافیایی خود و با وجود محدودیت هایی که بر ما تحمیل شده سفر کرد، زیرا نکته اصلی در این فرایند فاصله گرفتن از عادت ها، بوجود آوردن وقفه در میانه ی راه زندگی عادی است، به شکلی که هر وقت بخواهیم بتوانیم به یک گریز از وضعیت موجود دست بزنیم و بیاموزیم که از تغییر نهراسیم.
اگر به این باور برسیم که سفرکردن ضروری است و پیش نیازی است برای یک زندگی پُر بار و شايسته زيستن، قطعا این نگاه در نوع شغل و انتخاب شریک زندگی مان تاثیر خواهد گذاشت. ناهمگونی در این زمینه ها به پیمان شکنی منجر خواهد شد.
جا دارد که بیشتر توجه کنیم و آگاه باشیم به عواقب انتخاب شغلی که ما را به میز و صندلی هشت تا ده ساعت هر روز، پنج روز در هفته با دو تا سه هفته تعطیلی در سال می کشاند. این قبیل مشاغل امکان در اختیار داشتن حقوق و مزایای مداوم را به ما می دهد. به عبارتی ما را به در اختیار داشتن یک منبع مالی قابل توجه و مستمر دعوت می کند. حسی که امنیت خاطر نام گرفته، اما گاه شغل ما تبدیل می شود به سکّوي فروشِ جُرعه جُرعه ي عمر!
در اینجا ما با پارادوکسی ( بیان مغایرت دو چیز ) مواجه می شویم. آزادی عمل در يكطرف و ثبات و امنیت شغلی در طرفِ ديگر و اینجاست که با دیدگاهی فراگیر تر مواجه می شویم.
زندگی در ذات خود ما را دائما به صحنه ي تصمیم گیری و انتخاب می کشاند. میدانی وسیع که همه چیز در آن به شکل “مبادله” است. هر تصمیمی که ما می گیریم هزینه ای در بر دارد. ما در هر تصمیمی، چیزی به دست می آوریم و چیزهایی را از دست می دهیم.
در حرفه مربی گری ام، من همواره مراجعین خودم را به انجام تمرینی تشویق می کنم و آن اینکه پنچ ارزش ( آنچه ارج می نهیم) خودشان را مشخص کنند. آین تمرین مخصوصا برای کسانی که در مرحله ای از زندگی به نوعی در مسیر یک گُذار ( انتقال، تغییر و تحول ) قرار دارند بسیار سودمند است. اگر آزادی عمل جزو سه ارزش اولیه و بالای جدول انتخاب های آنهاست، تشویق شان می کنم که با دقت بیشتری شغل و روابط شخصی خودشان را دوباره سنجی کنند. این شرط لازم برای برخورداری از حس رضایت خاطر در زندگی ست.
در وحله اول شاید این امر به نظر ساده باشد، اما به کار گیری و تحقق آن مخصوصا اگر مسیر شغلی ما شکل ثابت و مشخصی به خود گرفته باشد آسان نیست.
بنا براین ، در برهه ای از زمان همه ی ما باید بنشینیم و به زندگیمان و نحوه زندگی کردنمان نگاه کنیم و از خود بپرسیم که به کجا می رویم و آیا این راه ما همسوست با آنچه دلمان برایش پَر میً زند؟!
اگر احساس می کنیم که از مسیر ارزش ها و آرزو ها یمان منحرف شده ایم، می توانیم در صدد بر آییم تا شغلی را بیافرینیم و یا به سوی خود جذب کنیم . کاری که بتواند موازنه ای بین دو دنیای ما بوجود آورد.